بدون عنوان
و وقتی تونستی غلت بزنی خوابیدنت داستان خودش داشت و باید تمام اطراف و پر از بالشت میکردیم تازشم وقتی بیدار میشدی میخواستی که پستونکتو بزاریم دهنت بعدشم سریع پشتت میکردی به ما یه پاتم مینداختی رو بالشت کناریت و یه وری میخوابیدی اون موقع دلم میخواست انقدر گازت بگیرم تا حالت جا بیاد الهی قربونت بشم ...
بدون عنوان
بدون عنوان
بدون عنوان
تیر ماه که شما 3 ماهه شدی ماه رمضان شروع شد و تازه توی این ماه یه کم از استرسهای مامان بابت کارو دفتر کم شده بود و تنها مشکل دلدردهای شما بود که بدجوری هم خودتو کلافه کرده بود هم منو بعضی غروبها که بابایی خونه نبود تو انقدر گریه میکردی که صدات میگرفت ...