آدرین آدرین ، تا این لحظه: 10 سال و 29 روز سن داره

آدرین مموشک مامان

مسافرت یک سالگی

1394/2/23 11:36
نویسنده : مامان فدیا
457 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر قشنگی امروز اومدم که اولین مسافرت شما رو بعد از یک سالگی واست اینجا شرح بدم هرچند یه کوچولو کمتر از بقیه مسافرتا خوش گذشت اما خوب اینم واسه خودش خاطره ای بود

بذار اول بهت بگم چرا کمتر خوش گذشت اخه دقیقا روز حرکت شما حالت بد شد و همش بالا میاوردی اما چون بقیه گروه رفته بودن ما مجبور بودیم بریم که قبلش شما رو بردیم دکتر که گفت احتمالا معدت ویروسی شده و امپول زد بهت و توی راه همش خواب بودی و تو سفر خیلی حوصله نداشتی niniweblog.com

اما خداروشکر انجا قیر از یک بار دیگه حالت بهم نخورد ولی اصلا غذا نمی خوردی و فقط شیر میخوردی که این باعث شده بود منم خیلی اشتها نداشته باشم و نمیدونم این چه عادت بدیه که تو هر بیماری میگیری من به صورت ناخوداگاه همون بیماریو تو خودم حس میکنم و فرداش حال منم بشدت بد شد و تو خونه موندیم

تو خونه یه صندلی بود که کمی منحرک بود و تو به شدت از اون خوشت اومده بود یه مدتی رو با اون سرگرم بودیو باباجون دو شب تو رو اون تو خوابوند و بعد گذاشتیمت سر جات niniweblog.comniniweblog.com

و در ضمن از پله های اونجا هم کلی خوشت میومد و تا چشم مارو دور میدیدی میخواستی ازشون بری بالا و مجبور شدیم جلوش پشتی بذاریم و همگی به سختی از رو پشتی بریم و بیایم از دست تو پسر  شیطون

 

 

 

 

 

دو بار هم بیرون رفتیم یه بار واسه خرید و یه بار هم دفتیم نمک ابرود قرارشد همگی سوار تلکابین بشیم تو صف بودیم که تا کم کم داشت نوبتمون میشد یهو چنان جیغ و دادی راه انداختی که منو بابایی مجبور شدیم خیلی سنگین و رنگین بریم بلیطامونو پس بدیم و بقیه برن بالا و ما هم شما رو سوار ماشین کنیم و تو محوطه بچرخونیم تا خوابت ببره بله این هم جریان اولین تلکابین خانواده 3 نفره مااااااniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

 

 

حالا خوبه این دو تا عکس و قبل از عملیات انتحاری شما وقتی تو صف بودیم گرفتیم

هر چند اینو بگم که این کارت باعث خیر شد چون بقیه که رفتن بالا اونجا اش خوردن و شبش همه از کشک اونجا مسموم شده بونو حسابی گلاب به روت همه حالشون بد شد

اونجا بود که ما فهمیدیم تو به فکر ما بودی که اون جیغای بنفش و میکشیدی قربون اون قیافت بشم niniweblog.comniniweblog.com

و اونجا ما واسه اولین بار با خودت رفتیم و یه اسباب بازی واست خریدیم که یه گیتار که اهنگ پخش میکنه تو از اون روز از خودت دورش نمیکنی و خیلیی دوستش داری هر چند که صبح ساعت 7 که چشمات باز میکنی بدو میری سروقتش روشنش میکنی و شروع میکنی با اون صدای ناهنجار اول صبح رقصیدن تازه تند تند به من و باباتم نگاه میکنی یعنی شما هم واسم دست بزنید اما خوب این خوشحالیت به همه چی می ارزه

البته یه بارم داشتی باهاش اهنگ میزدی فکر کنم یاد شکست عشقیت افتادی که اینجوری بغض کردی niniweblog.com

 

 

 

 

و خلاصه با تمام این اتفاقات خوب و بد این سفر هم تمام شد و البته به خاطر هوای بسیار عالی بهاری و بارونی که بود ما اصلا لب اب نرفتیم و بیشتر از هوای خوب جنگل استفاده کردیم

 

 

 

 

 

و مطلب بعدی اینکه شما دیگه کامل کامل راه میری و خیلی به ندرت میشه که از چهار دست و پا رفتن استفاده کنی و اینکه از این تواناییت کلی خوشت اومده و یه بند هم تو خونه هم تو مهد کودک داری همه جا رو متر میکنی تازه مربیت میگفت جدیدا تنهایی تو استخر توپ میری و اصلا هم نمیترسی کلی هم ذوق میکنی تازه میخواستی از سرسره هم بالا بری قربون پسر قهرمان و نترس خودم بشم عزیزم niniweblog.comniniweblog.com

و دیگه اینکه خوشت میاد خودت غذا بخوری و جالب اینه که تنها اتفاقی که تو این تلاش تو نمی افته اینه که محض رضای خدا یه لقمه بره تو دهنت فقط کل خونه رنگی میشه

اون روز که شما قاشق و خواستی منم با این عنوان که پسرم میخواد میخواد مستقل بشه با کمال میل یه پاره پهن کردم و تو یه سینی یه ظرف ماکارانی ریختم گذاشتم جولوت حالا به روایت تصویر میتونی مراحل خوردنت ببینی هر چند که فکر کنم تلوزیون خونه با اون پرتابای تو بیشتر مستفیض شد تا دهن شما !!!!!!!!!!!!!!!!niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

 

 

 

 

 

 

البته تمام اینا فدای همون یه لبخندی که با این خرابکاریها روی لبات اوده قربون اون خود اکتفاییت بشم niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

پسندها (7)

نظرات (10)

مامان فهیمه
26 اردیبهشت 94 14:16
خخخخخخخ خونه رو به گند کشیدی که خله جون ولی احتمالا خوشمزه ترین ماکارونی بوده که تو زندگیت میخوری ماشاا... به آدرین کوچولوی زبل که سریع راه افتاد پسر من که همچنان اصرار داره بغلش کنیم با وجود اینکه بلده راه بره مامان فدیا روزی چند ساعت مهد میذاریش؟ خوشش میاد؟ راحت ازت جدا میشه؟ من اصلا نمیتونم خودمو راضی کنم بذارمش مهد با اینکه خیلی سختمه
مامان فدیا
28 اردیبهشت 94 10:07
مامان فهیمه پسر من از 6 ماهگی میره مهد و عاشق اونجاست تا میرسیم تو کوچه چنان میخنده و دستگیره در را نشان میده که کلی دیدنیه به راحتی هم میره بغلشون البته این مهد مستقیم به اینترنت وصل و من از صبح مدام ادرین میبینم ادرین تا ساعت 4 اونجاست من خیلی گشتم تا اینجا رو پیدا کردم و واقعا مهد عالی هستش و انقدر که اونجا غذا میخوره تو خونه دوست نداره
مامان فهیمه
28 اردیبهشت 94 15:59
چقد خوببب اینطوری کاملا خیالت راحت میشه چون بچه همش جلو چشته کاش منم بتونم همچین مهدی پیدا کنم اینجا خوش بحال آدرین و شما
مامان فدیا
29 اردیبهشت 94 9:57
حتما هست باید بگردید امیدوارم به زودی پیدا بشه
مامان مهدیه
3 خرداد 94 11:02
مامی آتریسا جون
5 خرداد 94 9:30
فدای آدرین جون و ماکارونی خوردن خوشگلش بشه خالهخیلی ناز میخندی عزیزم مامانی چه مهد خوبی، خیلی خوبه که میتونین اونجا رو ببینین
مامان فدیا
5 خرداد 94 11:19
ممنون خاله جون چشماتون قشنگ میبینه
**مامان ایلیار**
5 خرداد 94 17:46
سلام عزیزم، مرسی که بهمون سر زدین، با اجازه لینکتون کردم
**مامان ایلیار**
5 خرداد 94 23:30
سلام به همه دوست جونهای نی نی وبلاگی مون، ایلیار کوچولو در مسابقه نی نی وبلاگ شرکت کرده، اگه براتون مقدور بود لطف کنید عدد 103 را به سامانه 1000891010 پیامک کنید. پیشاپیش خیلی خیلی ازتون ممنونیم. از طرف ایلی پسر و مامانشبغلزیبابغل
مامان فدیا
6 خرداد 94 9:35
ممنون مامان ایلیار لطف کردید و این نشونه مهربونی شماست